یار امام زمان
 
عضو باشگاه وبلاگ نویسان راسخون بلاگ
 
یادى از شهید مصطفى كلهرى، امیر خط شكن لشكر 17 على بن ابى‏طالب‏

یك روز، وقتى در پاسگاه زید، با معاون گردان حرفم شد و با هم اوقات تلخى كردیم و به قول معروف میانمان شكرآب شد، نام مصطفى كلهرى در خاطرم نقش بست. نقشى كه یكى دو ماه بعد در منطقه مهران، در عملیات والفجر3، از تیرگى به روشنایى گرایید و كلهرى نام شیرینى شد كه دل مكتب‏آموز عشقم را از محبت خود، پر كرد؛ اما هنوز، شرم و حیا، مانع از آن بود كه این محبت جاى گرفته در سراى قلبم را به او ابراز كنم تا این كه سر از غرب در آوردیم و منطقه مریوان و عملیاتى كه در پیش بود؛ یعنى عملیات والفجر4 و كار ما عكاسى و فیلم‏بردارى از آن دریاى دردانه خدا بود. حسرت‏زده از دورى از جمع باصفاى گردان‏ها، چون پروانه گرد وجودشان مى‏چرخیدیم و لحظه لحظه‏هاى زندگى در آن مدینه فاضله را با چشم شیشه‏اى دوربین، شكار مى‏كردیم.

غروب یكى از آن روزها بود و افراد گردان سیدالشهدا - نام آشناى استان‏هایى كه تأمین‏كننده نیروى لشكر بودند - سوار بر كامیون‏هایى شده بودند كه به حق، چون بُراق، دل‏داده لاهوت را به ملكوت مى‏بردند. حركت به سوى منطقه عملیاتى آغاز شد و ما هم تصویر مى‏گرفتیم؛ نه براى خودمان كه براى آیندگان. در این حال، ناگهان دستى به شانه‏ام خورد. چشمم هنوز به چشمى دوربین بود كه شنیدم: «آقا سید ما را حلال كنید»! دوربین را پایین آوردم و برگشتم؛ مصطفى بود؛ آغوش گشاده. چون طفلى در آغوشش افتادم و بغضى را كه از پاسگاه زید تا آن زمان، بر گلویم، راه گریه را بسته بود، شكستم و گریستم. چقدر؟ نمى‏دانم. لرزش اشك كه در چشمانم فرو نشست، سوار بر تویوتاى بارى، برایم دست تكان مى‏داد و مى‏رفت. من مات ایستاده بودم و نگاه مى‏كردم. حالا دیگر جسمى مانده بود از من و دلى كه سوار بر تویوتا، به سوى منطقه مى‏رفت....




، 
 
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 5 آذر 1388  توسط [ra:post_author_name]